top of page

اوغوز بیتیگ

اوغوز بیتیگ که به اوغوزنامه نیز نامی است، داستان افسانه ای اوغوز خاقان، نیا ترکان اوغوز است. امروز در کتابخانه ملی فرانسه ای نگهداری می شود که آن را از شرق شناس فرانسوی، چارلز شفر گرفته است. به خط و زبان اویغوری قدیم نوشته شده است و قدمت آن به قرن پانزدهم می رسد. از چهل و دو صفحه در بیست و یک برگ تشکیل شده است. هر برگ تقریباً ۱۸۵ در ۱۲۰ میلی متر است. داستان خود بر اساس زندگی باغاتور دارغا، اولین شاهنشاه خونگا است.


«بگذار باشد» ایشان گفته اند. یادش در بالا (اینجا) قرار داده شده است. پس از این ایشان شادی یافتند.


روزی روزگاری، آی خاقان مدتها زحمت کشید (و) فرزند پسری به دنیا آورد. رنگ چهره و رو آن بچه فرشته مانند، دهانش سرخ آتش، چشمانش سرخ، (و) مو ها و ابرو هایش سیاه بود. او زیباتر از پری های خوب بود. آن بچه شیر مادر را (یک بار) از سینه مادرش نوشید و بعد از آن دیگر ننوشید. او گوشت، غذا و شراب می خواست. زبانش شروع به رشد کرد. بعد از چهل روز بزرگ شد، راه رفت و بازی کرد. پاهایش چون پای گاو، کمرش چون کمر گرگ، شانه هایش چون شانه های سمور، (و) سینه اش چون سینه خرس بود. تمام بدنش پر از مو بود. او همیشه حیوانات را چرا می کرد، اسب سوار می کرد (و) شکار می کرد. پس از (خیلی) شبانه روز مرد جوان شد. در این زمان (و) مکان، جنگل بزرگی وجود داشت. رودخانه ها و نهرها (در آن) بسیار بود. نخچیر هایی که به اینجا آمدند بسیار بودند (و) پرندگانی که در اینجا پرواز می کردند بسیار بودند. (اما) در آن جنگل (هیولا) بزرگی بود. دائماً دام ها و مردم را می خورد. حیوان بد بزرگی بود (که) مردم را با مشکل و شکنجه ستم کرده بود. اوغوز خاقان مردی مردانه و خوش خلق بود. او می خواست این هیولا را شکار کند.


روزی روزگاری برای شکار رفته بود. او با نیزه و تیر و کمان و با شمشیر و سپر سوار شد. (سپس) او آهوى گرفت. (و بعد از) آن آهو را با شاخه بید به درختی بست، (او) رفت. بعد از آن فردا شد. او سحر آمد و دید که (هیولا) آهو را گرفته است. (پس) سپس خرس گرفت. (و) آن را با کمربند طلایی خود به درختی بست (و) رفت. بعد از آن فردا شد. او در سحر آمد و دید که هیولا خرس را گرفته است. (پس) سپس خود بر ریشه درخت ایستاد. هیولا آمد و با سر به سپر اوغوز زد. (اما) اوغوز با نیزه خود به سر هیولا زد و آن را کشت. با شمشیر سرش را برید و گرفت و رفت. سپس آمد (بازگشت) و دید که شاهینی در حال خوردن اندام هیولا است. با تیر و کمان شاهین را کشت و سرش را برید. سپس او گفت:

یاد هیولا دقیقاً (چون این است). آهو را خورد و خرس را خورد، (اما) نیزه ام آن را کشت چون آهن است. (سپس) شاهین (هیولا) را خورد، (اما) تیر و کمان ام آن را کشت، چون که آنها (مانند باد) هستند.

(این را) گفت و رفت. پس یاد هیولا دقیقاً اینگونه است.


دیگر روزی روزگاری، اوغوز خاقان در جایی به تنگری دعا می کرد (که) تاریکی فرا رسید. (اما) پرتوی از نور آسمانی (ناگهان سوراخ شد) از آسمان. روشنی تر از خورشید یا ماه بود. اوغوز خاقان رفت (نزدیکتر و) دید که در میانه این پرتو زن است. تنها نشسته بود. او خوب و زیبا بود. روی سر او یک نشانه روشن آتشین بود. مثل ستارهٔ شمالی بود. آن زن آنقدر زیبا بود که هر وقت می خندید، کوک تنگری می خندید و هر وقت گریه می کرد، کوک تنگری گریه می کرد. اوغوز خاقان کی او را دید، عقلش او را رها کرد، عاشق او شد و او را (به زنی) گرفت. ایشان با هم خوابیدند و آنچه را که او آرزو داشت دریافت کردند. آبستن شد و پس از (بسیار) روز و شب، او زایمان کرد. او سه بچه پسر به دنیا آورد. اولی را کون [خورشید]، دومی را آی [ماه] و سومی را یولدوز [ستاره] گذاشتند.


دیگر روزی روزگاری، اوغوز خاقان به شکار رفت. میانه در دریاچه روبرویش درختی را دید. در گودی این درخت زنی بود. تنها نشسته بود. او خوب و زیبا بود. چشمانش از آسمان آبی تر بود. موهایش چون (جریان های) آب رودخانه می‌ ریختند. دندان هایش چون مروارید بود. (آن زن) آنقدر زیبا بود که مردم دنیا هر وقت او را می دیدند می گفتند: «آی آی آخ آخ، ما (می توانیم بمیریم) می میریم (اکنون)» و چون کومیس که با شیر درست شده می شدند. وقتی که اوغوز خاقان او را دید، عقلش او را رها کرد، آتشی در دلش نشست، (و) عاشق او شد. او را (به خانم‌) گرفت (و) ایشان با هم خوابیدند. او آنچه را که او آرزو داشت دریافت کردند. جنین ها آبستن شدند و پس از (بسیار) روز و شب، او زایمان کرد. او سه بچه پسر به دنیا آورد. نام اولی را کوک [آسمان]، دومی را تاغ [کوه] و سومی را تنگیز [دریا] گذاشتند.


پس از آن اوغوز خاقان جشن بزرگی گرفت. به مردم سرزمینش دستور داد (و) گرد آمدند. دستور داد چهل میز و چهل نیمکت بسازند. ایشان غذا ها، نوشیدنی ها، میوه های عناب، و کومیس می خوردند و می نوشیدند. اوغوز خاقان پس از جشن به بزرگواران و مردم سرزمین دستور داد. بعد گفت:

«من به خاطر تو حاقان شدم! کمان ها و سپر های خود را (به سلاح) بردار! بگذار تامغا [طغرا] ما برای ما شانس بیاورد! بگذار گرگ آسمانی فریاد جنگی ما باشد! (بگذارید) نیزه های آهنین ما چون (درختان) متعدد جنگل شوند! (اجازه دهید) الاغ های وحشی در شکارگاه ها چون اقیانوس و رودخانه هاآن روان شوند! بگذار خورشید پرچم ما باشد و آسمان گنبد ما!»

(این چیزی است که) او گفت. پس از آن، اوغوز خاقان دستوراتی را به چهار گوشه (جهان) فرستاد. فرمان نوشت و به فرستادگانش (که) فرستادند داد. در آن فرمان نوشته شده بود:

«من خاقان اویغور هستم که باید خاقان چهار گوشه جهان باشم. من از شما انتظار دارم که سر تعظیم کنید. (به) کسانی که به (کلمات) من نگاه می کنند، خراجشان را جمع می کنم و ایشان را دوست می دارم.»

(به این ترتیب) گفت.

«(برای) کسانی که به (کلمات) من نگاه نمی‌ کنند، خشمگین خواهم شد، لشکری ​​برمی‌ خیزم، و ایشان را دشمن خود می‌ شمارم. همانطور که ایشان را خرد می کنم (و) به سرعت ایشان را به دار می آویزم، «نابود شود!» می گویم و انجام می دهم.»

او گفت.









bottom of page